معنی روستایى نزدیک سبزوار

لغت نامه دهخدا

سبزوار

سبزوار. [س َ زَ / زِ] (اِخ) بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار، از چهار دهستان بنام مرکزی سلطان آباد، رباط سرپوشیده، کراب که دارای 85 آبادی بزرگ و کوچک است تشکیل شده است. مجموع نفوس آن در حدود 28750 تن است. حدود بخش از طرف شمال بکوه طبس و اندقان، خاور شهرستان نیشابور، از جنوب به بخش ششتمد، از باختر به بخش داورزن می باشد. موقعیت بخش جلگه، هوای آن معتدل است و محصول عمده ٔ آن غلات، پنبه، کنجد، زیره و انواع میوه جات است. شغل مردان زراعت و کسب. در شهر سبزوار صنایع دستی زنان انواع پارچه کرباس بافی است. راه شوسه ٔ تهران - مشهد از این بخش عبور کرده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

سبزوار. [س َ زَ / زِ] (اِخ) شهر سبزوار، مرکز شهرستان که در 240 هزارگزی مشهد و 820 هزارگزی خاور تهران واقع است و دارای 28151 تن جمعیت است. مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول جغرافیایی 57 درجه و 43 دقیقه و عرض جغرافیایی آن 36 درجه و12 دقیقه است، بنابراین نصف النهار تهران با نصف النهار سبزوار 25 دقیقه اختلاف ساعت دارد. این شهر در دامنه ٔ کوه اندقان طبس و در شمال این شهر کال شور واقع است. آب مشروبی سه رشته قنات که رشته ای از شمال سبزوار بطول 11 الی 13 هزارگز کشیده شده معروف است بقنات قصبه، قنات عبدالرحمن، قنات حمیدآباد، و دارای چندین آب انبار که در محل حوض آب معروف است، اهالی از آنهااستفاده می نمایند. کارخانه ٔ پنبه پاک کنی شرکت جین و کارخانه ٔ برق و کارخانه ٔ آرد در سبزوار دایر است. دراین شهر یک بیمارستان است که تحت نظر بهداری سبزواراست، بودجه ٔ آن از سه محل یعنی از وزارت بهداری و مبلغی از بودجه ٔ کل کشور و شهرداری تأمین میشود. دارای دو دبیرستان پسرانه و دخترانه و 8 دبستان می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). رجوع به فهرست تاریخ مغول و تاریخ عصر حافظ و مجمل التواریخ گلستانه وفهرست ج 1 و 2 تاریخ جهانگشا و تاریخ سیستان شود.

سبزوار. [س َ زَ / زِ] (اِخ) دهی است از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار واقع در 24 هزارگزی شمال باختری خسروآباد و 12 هزارگزی باختر شوسه ٔ بیجار به همدان. هوای آنجا سرد و دارای 80 تن سکنه است. آب آن جا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آنها قالیچه و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

سبزوار. [س َ زَ / زِ] (اِخ) شهرکیست خرد بر راه ری [از خراسان] و قصبه ٔ روستای بیداست. (حدود العالم). نام شهری است مشهور از اقلیم چهارم بخراسان، الان به تشیع معروف و بمحبت اهل بیت مشعوف و بعداوت شیخین مجبول، چنانکه مولوی گوید:
سبزوار است این جهان بیمدار
ما چو بوبکریم در آن خوار و زار.
در قدیم الایام شهری بزرگ در آن اراضی بوده جربدنام اکنون جز ارکی از آن باقی نمانده و جعفرآباد نام قلعه ٔ محکم در آنجا ساخته شده بدست خوانین شادلو است. بیک فرسنگ فاصله در زیر دست آن جاده دزی خراب است و آن را دز سپید خوانده اند. چون سهراب عزم ایران کرده به آنجا رسیده، با هجیر مبارزت کردند. (آنندراج). سبزوار در اصل ساسویه آباد بوده است و گفته اند پسران ساسویه یزدجرد بود. (تاریخ بیهقی از سبک شناسی ص 368). در سبزوار مسجد جامعی است که بدست خواجه علی مؤید که آخرین حکمران سربداریه معاصر امیر تیمور بوده است بنا کرده است کتیبه ای پیدا شده که نشان میدهد ماده تاریخ آن 1044 هَ. ق.ساخته شده است. رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 105 شود.
از اقلیم چهارم است، طولش از جزایرخالدات قطیه و عرض از خط استوا لونه، هوایش معتدل است و بازارهای فراخ و خوب دارد و طاقی از چوب بسته اند که چهار سوی بازار است بغایت محکم و عالی، حاصلش غله و اندکی میوه و انگور باشد و قریب چهل پاره دیه است که از توابع دارد و مردم آنجا شیعه ٔ اثناعشری اند. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 149).
نام یکی از شهرستانهای استان نهم و حدود آن بشرح زیر است: از خاور بکوه سرخ و ارتفاعات خاوری دهنو سلیمان آباد و سنگرد و شهرستان نیشابور، از باختر بشهرستان بجنورد و شهرستان شاهرود، از جنوب بشهرستان کاشمر، از شمال به شهرستان قوچان و بجنورد.
آب و هوای آن: چون شهرستان سبزوار و بخش های تابعه ٔ آن در مناطق مختلفه در سه جلگه ٔ موازی هم قرار داشته ارتفاع هر یک از آنها متفاوت است و یک بخش بطور کلی در کوه میش و قراء چندی از بخش داورزن وحومه ٔ جغتای - صفی آباد در قسمت کوهستانی این ناحیه واقع شده است و تاکنون اطلاع صحیحی راجع به آب و هوای کلیه ٔ مناطق فوق بدست نیامده و اختلاف قطعی فصول چهارگانه بخوبی معلوم نیست. بطور کلی آنچه میتوان استنباط کرد این است که درجه ٔ حرارت قسمتهای جلگه با کوهستانی تفاوت کلی داشته یعنی در قسمت های جنوب داورزن واطراف کال شور در دهستان آزادوار و خسروشیر هوا گرم و قسمتهای کوهستانی معتدل بسیار مطبوع است. بواسطه ٔ بارندگی ها و رطوبت هوا درختها و اشجار در اندک مدت رشد و نمو می نمایند. آب رودخانه، چشمه سار و قنوات زیادی دارد به این جهت محصول پنبه ٔ شهرستان سبزوار در استان خراسان در درجه ٔ اول است.
ارتفاعات: رشته ٔ ارتفاعات که جلگه ٔ جوین را از جلگه ٔ سبزوار جدا نموده بطور کلی معروف بکوه جغتای می باشد. این کوه همان دنباله ٔ ارتفاعات سلسله جبال البرز که در شمال باختری نیشابور معروف به طغان کوه می باشد بالاخره برشته ٔ اصلی نیشابور متصل می شود، این کوه از گدار منیدر تا گدار نوده و طبس در سه رشته ٔ مختلف موازی هم قرار گرفته اند و در هر یک از نقاط مختلفه اسامی مخصوصی دارد. مرتفعترین قلل آن اندقان و صدخر و ارتفاع آن 2373 متر است. پس از گدار طبس یک رشته کوه اصلی معروف به کوه طبس و اولر تا سلطان آباد زعفرانیه کشیده شده است. در شمال خاوری زعفرانیه معروف به کوه جسته و در خاور سلطان آباد طغان کوه نامیده میشود. دو رشته ٔ دیگر در شمال و جنوب رشته ٔ ارتفاعات اصلی جغتای قرار دارند، قسمت شمالی از گدار مندر بطرف خاور امتداد در جنوب باختری جغتای معروف بکوه کره می باشد از گدار برغمد بطرف خاور معروف بکوه اندقان است، در قسمت باختر و شمال کهک و مزینان کوه زواک نامیده میشود. کوه زواک در شمال داورزن به طرف خاور امتداد دارد، در هر محلی به اسامی مخصوصی معروف است.
کوه صد خرو، کوه سفید، کوه سرخ و ساروق، این کوه ها تا گدار بلند باران امتداد دارند. رشته ٔ ارتفاعات دیگری که جلگه جاجرم و اسفراین و صفی آباد را از جلگه جوین جدا نموده بطول 146 هزار گز است که 47 هزارگزی شمال خاوری پل ابریشم شروع شده و تپه های کوچک و خاکی آن تا 10هزارگزی شمال خاوری حجت آباد کشیده شده است. مرتفعترین قلل آن در شمال نقاب معروف به کوه مهار است که 1517 متر ارتفاع دارد. این کوه خاکی است و عبور و مروراز آن به سهولت انجام میگیرد. رشته ٔ ارتفاعات دیگری که در شمال دهستان بام معروف بکوه شاه جهان می باشد، این کوه بسیار سخت و مرتفع است، دره های عمیق و گدارهای متعددی دارد که صعب العبور است. یک رشته ارتفاع دیگری که در 24 هزارگزی جنوب سبزوار واقع و طول آن شمال جنوبی تقریباً 90 هزار گز عرض آن 40 هزار گز موسوم به کوه میش و معروف است که بیش از 70 رشته چشمه ازآن جاری می باشد و هوای آن بسیار معتدل است. در قله ٔاین کوه امامزاده ای معروف به برادر امام رضا است، گنبد آن از آثار باستانی است. رودخانه ٔ مهم دائمی در نواحی سبزوار نبوده کلیه ٔ آنها بهارآبه در مواقع بارندگی سیلی از آنها جاری می شود، فقط رودخانه ای که معروف به کال شور است همواره آب از آن جاری است و بواسطه ٔ عبور از زمین های نمک زار و گچ و معادن دیگر قابل شرب نبوده بقدری تلخ و شور است که بعضی از اشخاص از آب آن املاح سولفات دوسود جمعآوری می نمایند. در مواقع طغیان بواسطه ٔ هموار بودن زمین اطراف عرض رودخانه به یکهزار گز می رسد. رودخانه ٔ دیگری معروف به شورکال از کوههای نیشابور سرچشمه میگیرد در خاک جوین از شمال آبادیها عبور می کند و پس از طی 144 هزار گز در شمال امیرآباد از خاک جوین خارج و داخل جلگه ٔ جاجرم میشود. این رودخانه بهارآبه بوده هیچگونه استفاده ٔ زراعتی نمیدهد. تعداد 11 رشته رودخانه ٔ دیگر به اسامی بهاردان، آبرود، داورزن، مهر، صدخرو، بفره، ریوند، طبس، برغمد، شواج، کمیز، از کره کوه و کوه سفید و اندقان سرچشمه می گیرند و آبادیهائی را که در مسیر آنها قرار دارند مشروب می نمایند.
سازمان اداری:شهرستان سبزوار از پنج بخش بنام حومه، داورزن، صفی آباد، جغتای، ششتمد تشکیل میشود و دارای 367 آبادی است که مجموع نفوس آن در حدود 203439 تن است.
محصول: استعداد منطقه ٔ سبزوار جهت کشت انواع غلات و حبوبات بیش از سایر نقاط مناطق خراسان است مخصوصاً پنبه و زیره بحد کافی کشت میشود بطوری که بحد متوسط در سال 11000 عدل پنبه و 4 هزار تن زیره از این شهر صادر می شود. در سبزوار معادن ذغال سنگ در طبس ودرفک معدن مس، در دهنه سیاه، زنگانلو، برجک زاج، در کوه میش ذغال سنگ، در صفی آباد معدن مس و در محمدآباد بالای صدخرو، سنگ آسیای باغجر، سنگ پازر در جوین، ذغال سنگ در دهنه اجاق، زاج سبز در کیدوز.
راه: راه شوسه ٔ تهران - مشهد از این شهرستان عبور می کند و راه آهن تهران و مشهد که فعلاً در دست اقدام است از جلگه ٔ جوین می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


نزدیک

نزدیک. [ن َ] (حرف اضافه، ق) پهلوی: نزدیک (نزدیک)، از: نزد + یک (علامت نسبت)، نیز پهلوی: نزدیست، کردی: نزوک (نزدیک، قریب)، نزیک، نزیک، نزوک، نیز کردی: نک (نزدیک، پهلوی)، مخفف نزدک، بلوچی: نزیک، نزیخ، نزی، گیلکی: نزدیک، فریزندی و یرنی: نزیک، نطنزی: نزدیک، سمنانی: نکزیت و نزدیک، سرخه ای: نزدیک، شهمیرزادی: نزدیک. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || عند. (آنندراج). نزدِ. (فرهنگ نظام). پیش ِ. برِ. نَزدِ. پهلوی ِ. در حضورِ. به حضورِ. به خدمت ِ:
ای ز همه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید.
بوشکور.
هزار زاره کنم نشنوند زاره ٔ من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
دقیقی.
کمربسته آیند یکسر به راه
چه نزدیک دستان چه نزدیک شاه.
فردوسی.
نگه کن که تا کیستند آن سه تن
مر آن هر سه را آر نزدیک من.
فردوسی.
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
دویدم من از مهر نزدیک او
چنانچون بر خواهری خواهری.
منوچهری.
ششصدهزار درم داده که نزدیک پسر فرات باید رسانید. (تاریخ سیستان).من به خانه بازگشتم و محمد (ص) نزدیک جد خویش بماند. (تاریخ سیستان). نزدیک امیر رو و بگوی که به همه حال چیزی رفته است پوشیده از من. (تاریخ بیهقی ص 322).پس از نشاندن امیر محمد این دختر را نزدیک وی فرستادند به قلعت. (تاریخ بیهقی ص 249). ابوالفتح بستی... حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار. (تاریخ بیهقی).
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت.
ناصرخسرو.
بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر رود، دستوری یافت و نزدیک منذر رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 75). باغبان نزدیک شاه آمد و گفت. (نوروزنامه).
دبیرخاص را نزدیک خود خواند
که بر کاغذ جواهر داند افشاند.
نظامی.
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
به دانش بود مرد را پایگاه.
نظامی.
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش.
نظامی.
بدادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای.
سعدی.
- به نزدیک ِ، به نزدِ. به پیش ِ. به سوی ِ. پیش ِ. برِ. نزدِ. عند. پهلوی ِ:
چو بشنید روئین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک شاه دلیر.
فردوسی.
پرستنده رفت و خبر داد باز
بیامد به نزدیک سرو طراز.
فردوسی.
پس از کلبه برخاست مرد جوان
به نزدیک ارجاسب آمد دوان.
فردوسی.
رسیدم به نزدیک تو شعرگویان
چو نزدیک هارون صریعالغوانی.
منوچهری.
این ملطفه خود برداشت و به نزدیک آغاجی خادم برد. (تاریخ بیهقی ص 349). پیروز از وی بگریخت به نزدیک ملک هیاطله رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 83). بطان... به نزدیک سنگ پشت آمدند. (کلیله و دمنه).
|| قریب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزد. متصل. هم جوار. (ناظم الاطباء). چیزی که از کسی یا چیزی فاصله ٔ کمی داشته باشد. (فرهنگ نظام). در نزدیکی. مقابل دور و بعید:
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
که نزدیک زابل به سه روزه راه
یکی کوه بد سر کشیده به ماه.
فردوسی.
تهمتن بیامد به سر بر کلاه
نشست از برتخت نزدیک شاه.
فردوسی.
- به نزدیک ِ، در کنارِ. در جوارِ. نزدیک به. به قرب ِ. به نزدیکی ِ:
توانگر به نزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
بوشکور.
و یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بیامد دمان تا به نزدیک آب
سپه را به دیدار او بد شتاب.
فردوسی.
چو از دژ به نزدیک آتش رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
فراوانْش بستود و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش.
فردوسی.
- نزدیک چیزی یا جائی رسیدن، بدانجا رسیدن. به آن نزدیک شدن:
چو پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین.
فردوسی.
برفتند با رستم پیلتن
رسیدند نزدیک آن رزم زن.
فردوسی.
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش به ره بر بدید.
فردوسی.
- امثال:
نزدیک شتر مخواب خواب آشفته مبین.
|| حوالی ِ. اندکی به. اندکی مانده به: فرودآمدم و به درون میدان شدم تانزدیک چاشتگاه فراخ. (تاریخ بیهقی). || قریب ِ. در حدودِ. قریب به:
نوشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی.
فردوسی.
|| زی. سوی ِ. به. برِ:
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه توران نبشت.
دقیقی.
چو این نامه آرند نزدیک تو
براندیشد آن رای تاریک تو.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه و از مردم نیک خواه.
فردوسی.
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که کردی فراوان ز لشکر تباه.
فردوسی.
و خبر نزدیک خالدبن عبداﷲ القشری برسید غمگین شد. (تاریخ سیستان).
یعنی ز من حصاربسته
نزدیک تو ای قفس شکسته.
نظامی.
- از (ز) نزدیک ِ، از نزدِ. از پیش ِ. از طرف ِ. از سوی ِ:
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب.
فردوسی.
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد شتابان.
نظامی.
- به نزدیک ِ، زی. به سوی ِ. به:
نبشتند پس نامه ٔ سودمند
به نزدیک هرمزد شاه بلند.
فردوسی.
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز.
فردوسی.
چو شد حالش از بینوائی تباه
نوشت این حکایت به نزدیک شاه.
سعدی.
|| در نظرِ. پیش چشم ِ. در چشم ِ. به رای ِ. نزدِ. به عقیده ٔ. به سلیقه ٔ:
بدو گفت کاوس کز پیلتن
که را بیشتر آب نزدیک من.
فردوسی.
از او دان بزرگی از او دان شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار.
فردوسی.
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
ازآنکه هر دو به گونه شبیه یکدگرند.
قریعالدهر.
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی.
نزدیک عاقلان عسل النحلم
و اندر گلوی جاهل غسلینم.
ناصرخسرو.
پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا
زآن رفته انتهائی وز مانده ابتدائی.
ناصرخسرو.
آنانکه فلانند و فلان رهبر ایشان
نزدیک حکیمان زدرِ عیب و هجااند.
ناصرخسرو.
صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 94).
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب.
مسعودسعد.
بی یاد حق مباش که بی یادکردِ حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
اما نزدیک من آن است که موی او بسترند و روی او سیاه کنند. (سندبادنامه ص 330).
نزدیک من آن است که هر جرم و خطائی
کز صاحب وجه حَسَن آید حَسَن آید.
سعدی.
شکایت گفتن سعدی مگرباد است نزدیکت
که او چون رعد می نالد تو همچون برق می خندی.
سعدی.
- به نزدیک ِ، به نظرِ. به عقیده ِٔ. به رای ِ. در چشم ِ. به سلیقه ٔ:
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان.
بوشکور.
نامه ای بنوشت از سلیمان به خویشتن که به نزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه... بر دست وی شهرستان قسطنطنیه گشاده شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
دگر زادفرخ که نامی بدی
به نزدیک خسرو گرامی بدی.
فردوسی.
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی
تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود.
منوچهری.
اگر پیل زوری وگر شیرچنگ
به نزدیک من صلح بهتر که جنگ.
سعدی.
به نزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن.
سعدی.
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند.
سعدی.
به نزدیک خردمندان به خفّت رای منسوب گردد. (گلستان).
- امثال:
نزدیک آتش پرست دوزخ به از بهشت. (آنندراج).
|| (اِ) زمان قریب. (ناظم الاطباء): چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه. (تاریخ بیهقی ص 393). || (ص) اندک.زمانی کم. زود: به مدتی نزدیک حملی وافر و مالی بسیار به خزانه ٔ معموره ٔ سلطان فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 359). در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید. (تاریخ بیهقی ص 438). چون ابواسحاق به غزنه رسید به مدتی نزدیک سپری شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || کم فاصله. مقابل دور و بعید: دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، باید بسازد تا از پاریاب برود. (تاریخ بیهقی). || خویشاوند. قوم و خویش:
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
زخویشان نزدیک و بیگانگان.
فردوسی.
- نزدیکان، اقوام وخویشاوندان. اقربا:
بهترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.
رودکی.
|| مقرب: باید که جَلد باشی اندر کار که من آگاهم از طاعت و تو را نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
به یزدان خردمندنزدیکتر
بداندیش را روز تاریکتر.
فردوسی.
هیچ خدمتکار به امیر محمود نزدیک تر از وی نبود. (تاریخ بیهقی). عبدوسی سخت نزدیک بود به میانه ٔ همه ٔ کارها درآمده. (تاریخ بیهقی).
- به نزدیک، مقرب. (یادداشت مؤلف): و تو را به نزدیک تر کسی از خاصگان خود گردانیدم. (تاریخ بیهقی).
هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو
هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر.
خاقانی.
- نزدیکان، مقربان. خاصان: گوهرآیین خزینه دار وی از نزدیکان امیر بود آن روز ایستاده. (تاریخ بیهقی ص 130). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). پادشاه... اقبال بر نزدیکان خود فرماید. (کلیله و دمنه). از جملگی لشکر و کافّه ٔ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه). روی به نزدیکان خویش آورد. (کلیله و دمنه).
|| قریب. حاضر. شاهد: خبر آن به دور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست. (تاریخ بیهقی).
و آگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
در جانی و ز انس و جانْت پرسم
نزدیکی و دور جات جویم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 305).
|| (اِ) قرابت. خویشی. همسایگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نزدیکی شود.

فرهنگ عمید

نزدیک

[مقابلِ دور] دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی: راه نزدیک، لحظهٴ نزدیک،
[جمعِ نزدیکان] [مجاز] دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی: او از دوستان نزدیک من بود،
دارای شباهت تقریبی، دارای اختلاف جزئی: شکل‌ها نزدیک به هم بود،
(اسم) [مقابلِ دور] مکانی با فاصلۀ کم: از نزدیک آمده‌ام،
(قید) در مکانی با فاصلۀ کم: او نزدیک ایستاده بود،

فرهنگ فارسی هوشیار

نزدیک

پیش، در حضور، بخدمت، دسترس ‎ دلالت برقرب مکانی کندجنب پهلوی: نزدیک اونمیتوان رفت. ‎، نزدپیش: نزدیک استادشد. ‎، گاه دلالت برقرب زمانی کند: و نزدیک است که اوراازسراندیب آورده ام. ‎- 4 حدودقریب. توضیح درتداول عوام باین معنی جمع بسته شود: بهرام صدردرم راگرفت و آمد بیرون تانزدیکهای غروب گشت ودادوستدی نکرد، درنظربعقیده، (صفت) قریب مجاور مقابل دور: اعتدال بعدمیان حس و محسوس که نه نزدیک مفرط بودونه دوربافراط توضیح بهمین معنی گاه اسم (بجای صفت) قرارگیرد: دوران باخبرنزدیکندونزدیکان بی بصردور. ‎، خویش خویشاوندجمع:نزدیکان -8 مقرب جمع: نزدیکان. یاازنزدیک. ازقرب ازجوار: ازنزدیک رودعبورکرد، ازجانب: ازنزدیک سلطان یمین الدوله محمودمعروفی رسیدبا نامه ای. . . یابه نزدیک. ‎ نزدیک: چون به کرلان رسیدبه نزدیک رباط برسرچشمه ای نزول فرمود. ‎- 2 درنظربعقیده: وعدداین منزلهابه نزدیک هندوان بیست وهفت است ونزدیک تازیان بیست وهشت. یادرنزدیک. نزدیک:مادرعتبه روزی درنزدیک یزیدهرون شد. . . یانزدیک بودن. ‎- 1 مجاوربودن قریب بودن. ‎، مدتی کم لازم داشتن: ونزدیک آن بودکه درعرق غرق شود.

معادل ابجد

روستایى نزدیک سبزوار

1044

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری